محمد بن محمد بن طرخان بن اوزلع معروف به ابونصر فارابي، درحدود سال 259 هجري قمري مصادف با 870 ميلادي در روستاي وسيج در شهر فاراب (همان انزار از بلاد ترکستان) متولد شد. برخي جغرافيدانان گويند فاراب روستائي در ماوراء النهر سيحون از شهرهاي ترکستان بود. ابن خلکان در کتاب وفيات الاعيان گويد فاراب را امروز اطرار گويند. عليرغم اطلاعات مختصري که درباره خانواده و کودکي و جواني او در دست است، گمان ميرود که پدر او ايرانيالاصل و مادرش ترک بود. پدرش شغل سپهسالاري داشته و خود وي مدتي به عنوان قاضي کار ميکرده است.
وي در چهل سالگي از ماوراءالنهر به قصد تحصيل علوم به بغداد رفت و در حلقه درس ابوبشر متي بن يونس حضور يافت و چندي بعد از بغداد به حران رفت و از يوحنابن حيلان، قسمتي از منطق را آموخت و باز به بغداد برگشت و علوم فلسفي را از آنجا فراگرفت و بر همه کتب ارسطو و منسوب به ارسطو دست يافت. در نزد ابي بکر سراج علم نحو آموخت و گويند ابي سراج نزد فارابي علم منطق را آموخت. ابو نصر مانند بسياري از فلاسفه آن دوران دانش پزشکي را بياموخت ولي علم طب را به کار نبست. پشت کتاب نفيس ارسطو بخط فارابي نوشته شده بود که«اين کتاب را صد مرتبه خواندهام. از وي حکايت کنند که ميگفت: کتاب سماع طبيعي ارسطو را چهل مرتبه خواندهام. در 328 به مصر و در 330 به دمشق مسافرت نمود و به خدمت سيفالدوله ابوالحسن عليبن عبدالله بن حمدان التغلبي (333- 356ه) درآمد و نزد او در حلب و دمشق بماند و به تأليف و تعليم مشغول بود تا سال 339 ه.ق درگذشت و در همان جا مدفون گشت. از ميان شاگردان او، فيلسوف مشهور نصراني يحيي بن عدي سرآمد همگان شد.
فارابي قبل از هر چيز به عنوان عالم و محقق به سر برد و زندگاني پرزرق و برق و با شکوه جلال دربار، هيچگاه او را اغواء نکرد بلکه در کسوت درويشي، همّ خود را مصروف کار طاقتفرساي تحقيق و تعليم کرد و کتب و رسالات خود را در ميان زمزمه جويبارها و در زير چتر برگهاي لطيف درختان سايهافکن به رشته تحرير درآورد. مورخان اسلام متفقاند که فارابي زهدپيشه و عزلتگزين و اهل تامل بود. به روايت قفطي «مدتي درازي اهل تصوف با سيفالدوله آمد و شد داشت.» در دمشق از مردم گريزان بود و جز در کنار برکه آب، يا در انبوه درختان باغ ديده نميشد. ميگويند نگهبان يکي از باغهاي دمشق بود و شبها بيدار ميماند و در زير نور چراغ پاسبانان به مطالعه و تأليف ميپرداخت. سيف الدوله حمداني، شهريار شام از دانش و حکمت وي آگاه شد و او را گرامي داشت، مهماننوازي و نگاهداري نمود. روزانه چهار درهم نقره از سلطان ميگرفت اندکي را بمصرف نيازمنديهاي خويش صرف ميکرد و بقيه را به دانشجويان و بينوايان ميبخشيد، در دوره زندگاني نه زني را به همسري گرفت و نه اندوختهاي داشت.
بيهقي در کتاب«تاريخ الحکماء» داستاني در وفات حکيم نوشته است که ديگر تذکره- نويسان آن را نقل نکردهاند و آن اين است که: «ابو نصر به هنگام رسيدن اجل از دمشق به سوي عسقلان ميرفت، از قضا گروهي از دزدان که ايشان را «فتيان» خوانند پيش دويدند و آهنگ وي نمودند! فارابي گفت: هر چه با من است بخشم، مرا امان دهيد، بد نهادان قبول ننمودند، چون حکيم نوميد شد به ناچار بدفاع برخاست تا کشته شد! از شنيدن خبر اين حادثه بزرگان شام سخت غمگين گشتند و به دنبال دزدان شتافتند، همهشان را دستگير کردند و حکيم را به خاک سپردند و در کنار آرامگاه ابو نصر قاتلان را به دار آويختند. هرگاه ماجراي کشتهشدن فارابي بدينصورت درست ميبود مورخاني که نزديک به زمان وي بودند قصه را نقل مينمودند. بنابراين آنچه را که بيهقي درباره معلم دوم به هم آميخته نبايد درست باشد زيرا ساير نوشتههاي او راهم سست مينمايد. استاد مصطفي عبد الرزاق داستان را ساختگي پندارد و استاد علي عبد الواحد وافي هم پيرو نظر اوست.